منزل لیلی



بسم رب الشهدا والصدیقین

تلفن امین برای بار چندم زنگ خورد روی صفحه نوشته بود پ حاج رضا.

پرسیدم :کیه چکارت داره.

گفت:رفیقم رضا رحیمی دنبال وامه که انگشتربخره ببره برا نامزدش عقد کنن و بیاره خانومشو

گفتم :اخی ان شا الله جوربشه.

گفت؛باید یحور جورش کنم اخه رضا تنها ضامن وام ازدواجمونه .

گفتم:عه دستش درد نکنه جبران کنیم.

حاج رضا ببخشید نشد جبران کنیم اما شما  به خوبی خودت ببخش و ضامن 

اون دنیامون هم بشو

.

شهید رضا رحیمی متولد1376.

شهید حادثه تروریستی زاهدان

رفیق و همدوره همسرم

شهادتت مبارک برادرم.

.


.

پ.نوشت:سخت ترین جاش خبردادن به همسرمسافرم بود.

پاهام سست شد دست و دلم لرزید و یه لحظه خواستم بمیرم وقتی گفتم:

امین، رضا رحیمی شهید شد.



بسم الله الرحمن الرحیم


بعد از چندین روز سکوت و ننوشتن 

دوباره بسم الله

ولی نه از عاشقانه ها 

نه از او نوشتن

نه ازما نوشتن 

نه برای او نوشتن 

فقط برای دل خودم 

یک دل تنها مانده و جامانده .

اسیر دنیا 

که جز خدا هیچ چیزی ندارم .




بسم الله الرحمن الرحیم


وقتی که زندگیشو و گذاشت و رفت 

خیال کردم دوستم نداشت

بعضیا گفتن نکنه  نخواستت که اول زندگی انقدر راحت ازت برید

راستش توی علاقش شک کردم .

به خودم گفتم نکنه واقعا !!!!!!.

اما برام قابل قبول نبود

هیچ کس نمیدونست که همون اول بامن شرط کرد که مانعش نشم.

باتمام  این بی قراری ها با همه شک و شبهه ها میگم فدای سر امام حسین علیه السلام فدای سر حضرت زینب سلام الله.


امین به هرچی میخواد میرسه

هرحرفی بزنه یروز بهش میرسه

همین منو نگران کرده و میکنه نه برای اون  برای خودم.


خوده ضغیف النفسم .

خوده کوچیکم

خوده بی ظرفیتم


دلم می خواد بزرگ بشم. 

قوی بشم.

انقدرکه ازامین بزنم جلو


تو دلم بهش حسرت میخورم

پیاده روی اربعین 

زیارت حضرت زینب 

جهاد.

خوشبحالت امین.


اما من چی 

غصه و غم و حسرت این دنیا

وابستگی به خودش .


خیلی دلم میخواد ازش بزنم جلو 

پیش خودم میگم میشه خدا میشه یروزم امین بگه خوشبحال عارفه.


میشه یروز اون چیزی که امین دلش میخواد اول من نصیبم بشه.

دلم دنیا رو نمی خواد .

دلم هیچ چیز این دنیارو نمی خواد.

دلم یه عاقبت خوش میخواد

یه پایان قشنگ .

یه رفتن موندگار .

مثل ش ه ا د ت


مقطعه می نویسم چون حس میکنم برای یک زن سنگینه

اما خدا قربونش برم خیلی مهربونه شاید اگه بخوایم قسمتمون کنه.


قبل از این ماموریت دلم خیلی میخواست مادربشم 

اما حالا حتی دلم اونم نمیخواد

.

چه کنم.



بسم الله الرحمن الرحیم

ما زیادی دنیارو جدی گرفتیم 

زیادی دلمونو بهش بستیم.

اخه این دنیا چی داره مگه ؟؟

دنیایی که توش براحتی بچه های بی گناه رو میکشن 

دنیایی که پر از سختیه

تواین مدت  خیلی فکر کردم دیدم این جا اصلا ارزش یه سری چیزهارو نداره نه خوشیش موندگاره و نه غمش

تنهاچیزی که برای آدم می مونه خدا و اهل بیته

تنها کسی که پشت و پناه آدمن فقط خداست و اهل بیتش.

و چقدر خدای مهربونی داریم و چقدر خدا دوستمون داره  و ما نمیدونیم

هرچند این حرفارو.که میگم مادرم چپ چپ نگاهم میکنه و زیر لب میگه شوهرتو نمیبخشم اول کار زندگیش به اینجا رسوند تورو .منم میزنم زیر خنده و.میگم :دیگه ما اینیم دیگه.


به همسرم گفتم وقتی رفتی حرم حضرت زینب سلام الله فقط یه دعا کن 

عاقبت به خیر بشیم.

هیچ چیز دیگه ای نخواه

الهی همه عاقبت بخیر بشن



بسم الله الرحمن الرحیم.


مسافرم برگشت.

با کوله باری از تجربه با کوله باری از خاطره

پلاکش رو که از گردنش درمی اورد گفت:بعد از 81روز این از  من جدا میشه

ولی من که میدونم پلاک جدا شد ولی هیچ کس نمیتونه هوایی که به سرش افتاده رو ازش جدا کنه


خداروشکر 

که فداییه زینب سلام الله شدی 

جانم  همه وجودم فدای فداییه زینب سلام الله.




بسم الله الرحمن الرحیم


دلم به این خوشی های چندروزه دلخوش نیست .

وقتی که این دنیا نه خوشیش موندگاره و نه غمش .نه لبخندش میمونه نه اشکش


مبادا این چند روزه راحتی دوباره ضعیفم کنه 

مبادا عادت کنم


 راه سخت تری پیش رو داریم 

کاش غافل نشم.

درهمه لحظات به خودم تلنگر میزنم که یوقت دلخوش نشیا حواست باشه اماده شو اماده شو برای روزهای سخت تر.


خدایا کمکم کن 

خدایا توی سختی ها راحت میشه بهت رسید اما توی راحتی ها خیلی سخت میشه همه چیزو کنارگذاشت و به تو رسید  


یا الله یا الله دلم تنگه برای اون شرایط سخت که همش ذکر تو روی لبم بود 

همش رو به قبله بودم و یادت میکردم.


یا الله نذار غرق بشم نذار غافل بشم

یاالله ببخشمون که هنوز بنده نشدیم هنوز خاکی نشدیم و دنیا تو چشممونه   

شهدا بنده شدن خاکی شدن تا خدا قسمتشون شهادت کرد

کاش خدا قسمت کنه کاش


بسم الله الرحمن الرحیم.

 

به قشنگی و لذت همون ازمایش خونی که دلمونو شاد کرد.

 

سونوگرافی که بگه صدای قلب کوچکی درکار نیست خیلی تلخ است خیلی.

 

نمیدانم ولی من دوماه با جسم کوچکی  بودم که چقدر باهم در رویا زندگی کردیم

 

تمام.


بسم الله الرحمن الرحیم.

درواقع دنیا یکجوری هست که یکهو چشم باز میکنی و به خودت میایی و میبینی  یک برگه ی ازمایش در دست همسرت جاخوش میکند و باخوشحاالی فراوان لبخند میزند و می گوید؛چطوری مامان دوقلو ها((البته این دوقلوها ارزوی همسراست والا خبرخوشحالی برای یک قل است))


هنوز باورم نشده

خیلی وقت ها اتفاق های جالب زندگی وقتی می افتد که انتظارش را نداری

هنوز خودم از خودم خجالت میکشم بگویم مامان شدم


بسم الله الرحمن الرحیم .

ساعت تقریبا 9:30بود که به خانه ی پدرم رفتم تا درنبود اهل خانه مهمان عزیزمان یعنی مادربزرگم ملقب به ننه تنها نماند.

یک جمع نوه و مادربزرگی صمیمی

باتوجه به اینکه ننه شاهد بدخلقی های برادرم برای رفتن به مدرسه بود به شرح ماجراهایی از این قبیل پرداخت.

از جمله اینکه (به زبان خوده ننه می نویسم)

محمد (پسرعموم ) وقتی بچه بود میخواست بره مدرسه اذیت می کردهمش یا باید زهره (مادرش) میرفت میشست مدرسه یا من میرفتم یا عمه مینا.

خلاصه که دیدم اخه اینطور که نمیشه یروز یواشکی گوششو تابوندم بردمش تو حموم گفتم براچی چی نمیخوای بری مدرسه پسر.دوتام زدم تو گوششهمونجا گفت:باشه ننه باشه ننه دیگه نمیگم نمیرم مدرسه

(عاشق روش تربیتی ننه شدم :) ) 

مورد بعدی این که(به زبون خودش).

عمه مهری میرفت کلاس اول اونوقت پاتخته یه دختره گنده و چاقالو بهش تنه زده بود از پا تخته پرتش کرده بود اونور اومد گفت منم رفتم مدرسه گفتم این دختر چاقاله مگه ننه باباش کی ان!!مگه پول بیشترداده همش پا تخته اس.

اونام عرذ خواهی کردن عمه مهری ام میرفت پاتابلو  جیز مینوشت.

(ننه غیرت خاصی رو بچه هاش داره اینم منو کشته)

یبارم یکی عمو حج اقا رو زد وقتی بچه بود منم رفتم تو کوچه یقه پسره را گرفتم گفتم؛ غلط کردی مهدی رو زدی(اینجا میخندد) نمیدونم لباسش چراانقدر کهنه بود تا یقه اش گرفتم تا پایین پاره شد.وقتی رفتیم خونه .پسره و مامانش اومدن دم درمامانه میگفت چرا یقه بچه منو پاره کردی منم درخونه واکردم گفتم: پاره کردم که کردم پسر توهم بچه منو زده.!!!!!!!

خلاصه که پای حرفای مادربزرگ خیلی خوش میگذره.

الان تو ذهنم از مادربزرگم یه سوپر من یا بت من و اینا ساختم .

که با چادر رنگی تو کوچه ها میرفته درحالیکه باد  میوزیده و جادرش با باد حرکت قهرمانانه میزده

 


بسم الله الرحمن الرحیم

الان سه ساله که داداشم داره میره مدرسه
اما امان از یک روز که با نشاط بلند شده  دریغ از یک روز که گریه نکنه نگه نمیخوام برم مدرسه !!!!!

مامان و باباهم که دیگه هیچی .همش حرص میخورن.
باهرزبونی باهاش حرف میزنن جواب نمیده .

فقط میگه: خستم نمیخوام .طولانیه.

دیوانمون کرده با هزار وعده و وعیدم نتونستیم به راهش بیاریم

واقعا وقتی آدم  نمیدونه باید چکار کنه کلافه میشه .

++هنوز که هنوزه عاشق درس و مدرسم .دلم لک زده برم دوباره بشینم پشت نیمکت اما نمیدونم چرا داداشم انقدر صبح ها بی انگیزه است

++همیشه این موضوعه ربط میدم به تک فرزندی درسته من هم هستک  اما اون15ساال از من کوچیکترهپس قطعا هم من تک بودمهم. اون.

+بیشتر از حس خواهری نسبت به داداشم حس مادری دارم و خیلی عمیق از دور حرص میخورم


بسم الله الرحمن الرحیم

________________

هوا گرم بود آفتاب سرظهری حسابی از خجالتمان درامده بود.مجبور بودیم برای خرید یک چیز کوچک که قیمتش توی مغازه دوبرابر بود سری به بازار میدان نقش جهان بزنیم.آفتاب که به جای خود وضع زن ها هم به جای خود.
یعنی گاهی وقت ها رد نگاه آقای همسر رو میگیرم ببینم خدایی نکرده چشمش یوقت استغفرالله
بنده خدا از چشمانش خشم فوران میکرد.
توی همان حس و حال سرش را نزدیک به من کرد و گفت: میدونی اصغر (یکی از مدافعان حرم)درمورد این وضع زن ها چی میگفت؟! میگفت امین میدونی از کجا میسوزم و قلبم آتیش میگیره اینکه جوون مردم تو سوریه جلوی چشمم چهل تکه میشد عزیزه مردم ازدست میرفت برای
 اما خیلی ها انگار نه انگار .گاهی وقت ها فکر میکنم کاش این جوون ها نمیرفتن تا بعضیا قدر عافیت و امنیت میومد دستشون. .
__________________

سال. 96تازه عقد کرده بودیم که اقای همسر قصد پیاده روی اربعین کرد.من هم تازه عروس و دوران عقد .حرفم خریدار داشت .بالاخره با هزاربار اشک و قهر رضایت داد من هم همراهش شوم.
اما از قضا 
همسفر بد 
انتخاب مسیر نادرست
مسموم شدن اول راه پیاده روی
تاول بزرگ پایم که سبب لنگ زدنم شده بود 
و
این ها سرمان امد.
سال 97 بهانه اورد که جای زن نیست خوب است خودت دیدی و خودش رفت
سال98 دوباره بهانه که جای زن نیست اما اسم خودش هم درنیامد. البته هنوز معلوم نیست  شاید قسمتش شد
_______________________

این همه زن دراین پیاده روی اند فقط من اضافی ام
چرا بعضی مردها حاضر نیستند سختی راه را به جان  بخرن .چرا نمی دانند  چقدر ثواب دارد.
 
چرا دیگر حرفم خریدار ندارد،!
اینجا باز هم سخت است  خیلی سخت باید به حرف  همسر گوش کرد .رضای خدا در گرو رضایت همسر .

تازه میفهمم جهاد زن همسرداری است  یعنی چه.

کم کم دارم مزه ی تلخ پاگذاشتن رو خواسته ها دلم اما شیرینی اطاعت امر خدا رو میچشم
________________________

مگر  نمی گویند پیاده روی اربعین زمینه ساز ظهور است و هرکسی باید جای خودش را پیدا کند.
یعنی الان هر حالی بود و هرکاری کرد بعدظهور هم ان شا الله همانطور است
یعنی من زمان ظهور خانه نشینم !!!!
گاهی وقت ها دلم می خواهد به همسرم بگویم 
احساس میکنم پرو بالم را بسته ای
(البته یکبار شوخی شوخی گفتم .)
همه ی کار ها برای تو!!!جهاد و سفر و زیارت همه نصیب تو!؟؟
اما من !
انتظار انتظار انتظار و صبر و صبر و صبر و نرفتن  نرفتن نرفتن.

 


بسم الله الرحمن الرحیم

. این روز ها که می گذرد انگار امیده بیشتری در دلم زنده میشود از در و دیوار برایم حرف می ریزد برای آرامش همه چیز دست به دست هم داد تا امید پیش از بارداری را پیدا کنم. به امید اینکه بالاخره یک روز سعادت مادرشدن پیدا کنم. توکل به خدا.

. _______________________

از خانه که بیرون می زنیم همیشه رادیو ماشین را روشن می کنیم .حالا که رادیو محرم روی موج امده رغبت بیشتری برای گوش دادن داریم . درحال کم و زیاد کردن صدای ضبط ماشین بودم که بنظرم خورد یک سری به رادیو اوا بزنم ببینم چه خبر است؟؟؟؟ّ یکهو از وسط روضه حاج محمود کریمی پریدیم وسط یک اهنگ دیش داران دارام درین دیش. پیش خودم گفتم : عهههه مگه هنوز محرم نیست!!!! رفتم توی فکر دیدم کلا صداسیما یکجورهایی شده . نسبت به سال های پیش که کل دهه. آرم شبکه مشکی بود و کم کم این مشکی بودن شد فقط تاسوعا و عاشورا. شبکه پویا هم بجای خود که انگاراصلا عمدا برنامه های محرمی کمرنگ کرده اند و جایش هی تبلیغ شهر فرش است و بیسکوییت مادر عمرا اگر بگذارم دراینده فسقلی ها وقت کودکیشان رو پای این شبکه هدر بدهند.

____________________

حالا که تا حریم تو مارا نمی برند ما قلبمان گرفت حرم را بیاورید

_____________________

چرا من هرچه قدر سعی میکنم نظم را در سراسر خانه حفظ کنم جناب همسر نمی بیند!!!و چرا یکهو در یک کشو را باز می کند و سرهمان یک کشو غر میزند که نظم ندارم!!

_____________________

هروقت بحثمان میشد من هی یک چیز میگفتم او یک چیز تا آخر قهر قهر تا روز قیامت میشدیم.برای هم قیافه میگرفتیم و بعدهم همیشه همه چیز سرمن میشکست.چند روز پیش که جناب همسر به یک مسئله ای گیرداد و غر زد فرصت خوبی بود یک قهر قهری راه بیندازم اما بنظرم امد بیا این بار هیچ چیزی نگو ساکت باش .من هم صبر کردم خشمم را خوردم قورت دادم گوشم را پر کردم که صدای بلندشده اش را نشنوم .اما همه شان اشک شد و سرازیر اما سکوت کردم

باورنکردنی بود برای اولین. بار ازمن عذر خواهی کرد برای اولین بار مقصر نشدم .

قلقش دستم آمد هرچند سخت است خیلی سخت است سکوت دربرابر غرولند های مردانه

اما نتیجه اش لذت بخش


بسم الله الرحمن الرحیم.

 

یکهویی و غیرمنتظرانه همان دم دمای غروی زنگ زدن که شب میان تا کوله پشتیمون قرض بگیرن برای سفر اربعین

من هم یک تعارفی برای شام زدم  که گرفت.

خلاصه  دویدم توی اشپزخانه و سریع برنج پیمانه کردم.

امین که تاچند لحظه پیش گیر داده بود قرمه سبزی بپز قرمه سبزی بپز و من هم درجوابش میگفتم ؛ نمیشه نمیشه قرمه سبزی آداب دارد 

ایستاد دم اشپزخانه و گفت:پس فقط برنج درست کن یه غذایی از بیرون میگیرم.

بنظر بدنمیگفت.مهمان یهویی غذایه یهویی میخواد .ولی با نظریاتم دراین باره چه کنم که گفته بودم : زن اگه زن باشه و بلد باشه جلو مهمونش غذا بیرون نمیذاره

گفتم: خب اول برو میوه و یکم بادمجون و کدو بخر خورشت بادمجون میپزم اگه دیدیم یجوریه برو بخر تا کنارش بزاریم

بالاخره نظراتمون یکی شد.

یک ساعتی طول کشید تا امین با کیسه های بادمجون و کدو و پیاز و گوجه وغیره اومد تو اشپزخونه.

بادمجون هارو که دیدم تودلم گفتم:وای نگاه کناا بادمجون دلمه ای خریده چقدرم که گندن من تا کی اینارو سرخ کنم.

قرار بود شبمون یه شب خوب باشه باهم بریم بیرون حالا ببین اسیر چی شدیما.

خلاصه با هزار بدبختی بادمجون های گرد و قلمبه رو پوست گرفتم و کوچیکشون کردم و روغن ریختم توی ماهیتابه تا داغ بشه که دوباره زنگ زدن.

_:میگم عارفه جون غذا که درست نکردی!!!!!

شصتم خبردار شد منصرف شدن با وارفتگی گفتم: نههههه 

_;عه چه خوب ما نمیتونیم بیام یه فرصت دیگه .

البته که منظورم از این نه اون خیر نبود اون جنبه تعجبی نه بود

حالا من مونده بودمو یک قابلمه چندنفره برنج دم کشیده و کلی بادمجان سرخ نشده و

این موقع شب هم نمیشد به کسی زنگ بزنی بیاد مهمونی .

امین گفت:تو حالا بپز میریم میدیم به مامان منو و خواهرم اینا. 

منم که دیدم بد نمیگه سریع گفتم: اصلا نیت نذر امام حسین (ع) باشه.

با استقبال همسرم شروع به سرخ کردن یک عالمه بادمجان کردم و بعد از یک ساعت خورشت رو بار گذاشتم روی گاز

امین که برای کاری بیرون رفته بود به گوشیم زنگ زد و گفت:خانم جان  غذارو اماده کن بریز ظرف بیارم خونه مادربزرگم.

من هم چشمی گفتم و ظرف هارو اماده کردم.

بعد ازاینکه نذرمون رو دادیم خونه مادربزرگ امین گفت:بندگان خدا هیچ غذایی نداشتن داشتن رب درست میکردن

هیجانی گفتم: نه امین رب چیه خاله فرح فردا نذر داره داشتن نذر میپختن.اخی ببین چه قسمتی بوده این بندگان خدا روزیشون این بوده . .

اصلا این غذا رو خدا خواسته که ما برای اونا بپزیم

+++خداروشکر که اسراف نشد 

++خداروشکر که نذر قسمتمون شد تا قبل اینکه محرم تموم بشه

+یه سری اتفاق همیشه میوفته که ما از باطنش بی خبره بی خبریم 

 


بسم الله

 

ازصبح که چشمم رو در خانه ی پدری باز کردم و اولین روز شروع مجردی موقت رو به خودم تهنیت گفتم. توی دلم گفتم کاش بابا امروز سه چهارتا کتاب بخره من بخونم.

 

خلاصه که ظهر که بابا اومد خونه .

دیدم به به بابا آمد بابا با کتاب آمد

 

سه تا کتاب که محوریت اونها خانم ها هستند بهم امانت داد تا بخونم و نظرمو درموردشون بگم.

 

اولین کتابی که شروع کردم به اسم دختری که رهایش نکردی از خانم لیلا عباسعلی 

گفته می شه که سعی شده درون مایه طنز داشته باشه

من از لحاظ نمره به این طنز ۱۰میدم .

بنظرم کتاب های قوی تری از لحاظ خاطره گویی طنز وجود داره مثل آبنبات ها دار 

و آبنبات دارچینی.

به پدرم هم گفتم : مثل اینکه مامان نشسته باشه کنارم و خاطرات بچگی هاشو برام بگه .یک همچین حسی داشتم.

البته می‌تونه کتاب خوبی برای دخترهای دانش آموز باشه.

 

تمام


و بعد از گشت و گذار های فراوان به این نتیجه رسیدم که من اگر ننویسم 

می پوسم

میشوم حجمی از جملات سردرگم 

میشوم باری از لغات سنگین و بی هدف

دردل ها فراوان می شود و طاقت کم .

 

نوشتن مسکن است مثل داروست .مثل یک همدم خوب است .راحت می شوی از قیل و قال درون.

 

راستش کمی هم دلم شکسته کمی که چه عرض کنم یک کمی از کمی  بیشتر

آن هم از سمت کسانی که ادعای پیروی از شهدا داشتند

داستانش زیاد هم مفصل نیست فقط حوصله ی شرح قصه نیست

 

و باز دوری از همسر و باز کوچ به منزل پدری و واشدن این لب خاموش

 

 


نمیدونم حسم رو به چی تشبیه کنم به پیدا کردن چاه نفت 

پیدا کردن معدن طلا 

پیدا کردن یه عتیقه تو دل خاک 

شاید خنده دار باشه ولی توی خونه ی ما که مشترکه با خونه ی پدر و‌مادر همسر 

معضل کم آبی به شدت زیاد بود یعنی چطور بگم کل محله پمپ داشتن  خونه ی ما نداشت 

چون پدرشوهرم حق الناس میدونستش ولی خب بعداز کشمش فراوون  بالاخره امروژ ماهم پمپ دارشدیم البته بگم تانک گرفتیم و پمپ سرراه تانکه که حلال هم باشه

خنده دارباشه شاید اینکه توی همین شهر هنوزم خونه هایی ان که با تشت و لگن حمام میکنن مثل خونه ی ما قبل پمپ .

خداشکرت ممنونم.


نمیدونم دقیقا اسم این پست رو بذارم من ورژیمم یا دردسرهای مادرشدن یا کلی اسم دیگه که بخاطرشون تغییر روش زندگیم رو در پیش گرفتم مثلا میتونست خداحافظ لباس های سایز بزرگ  و خیلی عنوان های جذاب دیگه باشه

 

خب .اصلا چیشد .ساده بگم عشق داشتن فرزند از همون ابتدای ازدواج در همسرم بود و این علاقه به من هم سرایت کرد

تااینکه یکمی اینورتراز اولین سالگرد عروسیمون نزدیکای تابستون متوجه شدم که باردارم شیرین ترین لحظات زندگیم رو داشتم همسرم علاقش دوچندان شده بود و خودم امید به زندگی زیادی پیدا کرده بودم

ماه دوم بارداری همسرم رفت ماموریت و بعد ازبرگشتش اون طوفان اتفاق افتاد

طوفانی که باعث شد خودم رو گم کنم باعث شدم از دنیای قشنگمون فاصله بگیرم .سقط جنین .

بعد ازاون دچار افسردگی شدم بی انگیزگی رخوت وخیلی چیزای دیگه (همسرم فکر میکرد من متوجه نمیشم ولی من میفهمیدم که مثل قبل نیست)

8 کیلو اضافه وزن و کلی بیماری ثمره ی یک بارداری ناموفق بود  

پس فکر فرزنددار شدن رو از ذهنمون بیرون کردیم و تصمیم گرفتیم خودمون رو خیلی آماده کنیم

مهم ترین چیز سلامتی من بود پس بهمن ماه 98 بعد از مراجعه به یک پزشک سفارش شده و م با اون متوجه شدم باید اضافه وزنم رو بیارم پایین 

چون بارداری با اضافه وزن همراهش کلی بیماری دیگه هست

تصمیمم رو قاطعانه گرفتم  جلوی اینه ایستادم و به خودم خیره شدم 

میخواستم آینه رو بشکنم میخواستم جیغ بزنم

بله من از دیدن واقعیت خودم وحشت کردم .

از خودم متنفرشدم دلم میخواست همسرم منو طلاق میداد تا با یک همسر جدید به ارزوی خودش و خانوادش برسه

گریه و افسردگی بیشتر سراغم اومد ولی سوسوی امید توی دلم بود

دستمو به زانوم گرفتم و یاعلی گفتم و بلند شدم 

شروع کردم رژیم زیر نظر یک دکتر گرفتم و پیاده روی هم به لطف خدا  شروع کردم

و الان 36 روزی هست که درحال تلاشم زمین میخورم ولی بازم بلند میشم واز خدا یاری میخوام .

هدفم کمی از مادرشدن فاصله گرفته

.دلم میخواد ازخودم مراقبت کنم خودمو دوست داشته باشم وجرات اینو داشته باشم شجاعانه خودم رو توی آینه نگاه کنم

یک تغییر کوچیک توی سبک زندگی باعث ثمرات خیلی بزرگی میشه .

و میدونم خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه.heart.

 

 

 


حال خوبی ندارم .

گلاب بروی همه یک نوع تهوع .یک نوع مجازی زدگی .

همش با خودم میگم ما چی میخوایم از این همه بودن توی دنیای مجازی 

چی میخوایم از عرضه کردن خودمون 

چی میخوای از به اشتراک گذاشتن زندگی هامون برای هم 

بله بله بله میدونم حرف جدیدی نیست 

خیلیا اینو گفتن 

ولی قبول کن خیلیا هم اینو نمی فهمن که دقیقا چه فاجعه ای برای خودشون رقم میزنن

شاید اززمانی که اینستاگرام اومد صرفا جهت کنجکاوی من هم پیج داشتم مثل خیلی از پلیکیشن های دیگه وایبر واتس اپ لاین وووو کلی راه ارتباطی دیگه که اوایلش هیجان انگیز بودن برامون ولی بعد از گذشت چندسال 

و تاثیرات این فضا توی زندگی حقیقی به خودم میگم ما آدم ها چه بلایی داریم سرخودمون و همدیگه میاریم///

 

حالم از دیدن زندگی یک عده دیگه بهم میخوره 

از دیدن حیلی چیزهایی که حتی توی زندگی خودم نیست .

حالم از دخترهایی که با ارایش غلیظ خودشون عرضه میکنن پسرهایی که سعی میکنن بگن ما خیلی مردیم 

زن هایی که ادعا کنن ما خیلی خوشختیم و خانواده هایی که بگن ما خیلی شادیم بهم میخوره .

 

برای همین برگشتم به نوشتن وبلاگ ////ارامشی که اینجا هست در اون دنیای شلوغ فاسد مجاز کمی اونطرف تر  نیست

 

فقظ یک سوال ما میخوایم با این نوع زندگی دقیقا به کچا برسیم خدایا به کجا؟؟؟

 

++اگه حرفی و سخنی هست .رو صندوقچه بالای وبلاگ کلیک کنwink


به نام خدا

 

 

دیگر عادت کرده ام به این دلی که هنوز می سوزد

زن بلاگر از خودش ونوزاد درون آغوشش استوری گذاشته اهنگ متن عمدا از تو میپرسم کجا را موسیقی متن کرده و لبخند می زند

چیزی درون دلم می افتد می ریزد می سوزد .

 

هیچ کس شاید نفهمد فقدان مادر نشدن با پرسیدن دیگران و جستجوهایشان شدیدتر و شدیدتر می شود

و از یک زن آدمی افسرده می سازد که هیچ کس دلش نمی خواهد اورا درک کند .

 

دست من بود شاید هزار صفحه از احساس سردرگم هرروزم می نوشتم 

 از اینکه حتی خودم هم گاهی خودم را نمی فهمم 

از این که ساده تر بگویم نمی دانم چه مرگم شده

کاش زبان همه  ی آدم ها بسته می شد 

کاش اصلا کسی سراغ نمی گرفت کاش توی ذهنم نبود 

کاش این حس را نداشتم 

این حس  و تمایل به فرزند داشتن از کی و از چه زمانی درون وجودم آمد نمی دانم فقط می دانم دمار از روزگارم دراورده

 

خدایا

خدایا

خدایا

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها